یک روز بارانی و روستای پدری
برای من که هیاهو و دغدغه های شهری ملال آور و خسته کننده شده است، چیزی جز فضای آرام بخش و سکوت مطلق روستا،نظرم را به خود جلب نمی کند.با وجود اینکه سالهاست از وجود سایه نازنین پدر محروم هستیم و امروز روستای سرسبز و قشنگ آن زمان نیز آن روستا نیست ولی باز هم هنگامی که قدم به درونش می گذارم و خود را در وجودش حس می کنم ناخودآگاه حس آرامش خاصی مرا فرا میگیرد و خود را فارغ از مشکلات و دغدغه های امروز شهری می بینم.



اینجا یادگار رنجهای فراوان آباء و اجداد من است که برای آبادانی و احیاء آن چه زحمتها که متحمل نشده اند.ای دریغا که وجود خشکسالی های اخیر از یک سو و نبودن باغبانی دلسوز از سوی دیگر همه دست در دست هم تا این بهشت زیبا را تبدیل به ویرانه ای نمایند.



گرچه آرامش آن برای من حس و حال خاص خودش را دارد اما گاهی افکارم غرق در رویاهای آینده میشود تا شاید بتوانم آن بهشت گذشته را دوباره احیاء کنم ولی افسوس که مشکلات پیش رویم مرا آنگونه که می خواهم مجال یاری نمیدهند




خدایا دستم به آسمانت نمی رسد ، اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۴ ساعت 10:11 توسط احسان جعفری
|
هدف: